- ژانر:درام, تخیلی, ترسناک, رازآلود, تریلر
- کارگردان: Robert Singer
- نویسنده:Eric Kripke
- زبان:English
- ستارگان:Jared Padalecki, Jensen Ackles, Misha Collins
- مدت زمان:44 دقیقه
- امتیاز:8.4 از 382,886 رای
- تاریخ انتشار:13th September 2005
خلاصه داستان:
سریال سوپرنچرال برای 15 فصل در مورد خدا زیاد صحبت کرد اما او را خیلی خوب نمی شناخت
سریال سوپرنچرال سرانجام ماه گذشته پس از پخش 15 فصل آن و اندکی تأخیر در تولید فصل آخر به دلیل COVID-19 به پایان رسید. به نوعی معجزه است که ما دین (جنسن آکلز Jensen Ackles ) و برادر کوچکترش سم (جرد پادالکی Jared Padalecki ) را برای مدت طولانی به دست آوردیم و اینکه آنها در بهشتی که هر دو شایسته آنها بود پس از یک زندگی صرف مبارزه با همه چیز، از انواع هیولاها گرفته تا دشمنان کیهانی از نظر کتاب مقدس، به پایان رسیدند.
پس از آن که تماشای قسمت آخر را تمام کردم، به فکر افتادم که در طول سالها، نمایش چقدر تغییر کرده است. (در ابتدا قرار بود این سریال در 5 فصل به پایان برسد) تفاوت فاحشی بین پنج فصل اول وجود دارد – که بیشتر روی انتقام مرگ مادر برادران وینچستر، جنسن آکلز و جرد پاداکلی تمرکز داشت – و ده فصل آخر.
بسیار خلاصه، مادر آنها توسط شیطانی که برای لوسیفر (فرشتهای که به انسان تعظیم نکرد) کار میکرد، کشته شد. آنها در فصل پنجم با شیطان روبرو میشوند و آن را شکست میدهند و آخرالزمان کتاب مقدس دفع میشود. قرار بود همین جا قصه به پایان برسد. اما طرفداران پرشور این برنامه اصرار داشتند که فصل ششم و پس از آن بقیه فصول تمدید شود.
سم و دین وینچستر به شکار ارواح و هیولاها ادامه دادند. اما با توجه به اینکه سوپرنچرال یک سریال پلیسی یا جنایی نیست در واقع موضوع شکار به تنهایی برای سرگرمی هواداران کافی نبود، برادران وینچستر برای ادامه به یک “بد بزرگ” احتیاج داشتند. بنابراین، مجریان برنامه دست به کار شدند. آنها عمیقتر به مذاهب مسیحیت و یهودیت پرداختند. سم و دین با لویاتانها، فرشتگان سقوط کرده و “پادشاه جهنم” (که به طور تکان دهندهای لوسیفر نیست بلکه شیطان دیگری به نام کراولی است) جنگیدند. آنها همچنین به عوالم برزخی و موازی روی آوردند، سرانجام نویسندگان متوجه یک بد بزرگ شدند که میتوانستند مدتها به آن بچسبند – خدا.
من در اینجا قصد ندارم به جزئیات زیادی بپردازم: بیش از 300 قسمت اطلاعات با ارزش وجود دارد. با این حال، اجازه دهید خلاصه کنم:
خدا (که در محدوده جهان ماوراطبیعه به شکل انسانی به نام چاک ظاهر میشود) “نور” جهان بود. او همه چیز را خلق کرد (از جمله جهانهای موازی)، بنابراین مورد علاقه و پرستش قرار گرفت اما او همچنین یک خواهر به نام آمارا داشت که “تاریکی” بود. او به برادرش حسادت میکرد و به دنبال نابودی همه چیزهایی بود که ساخته بود. آنها درمورد اینکه چه کسی خوب و چه کسی شیطانی است درگیر جنگ و جدایی میشوند و همه دنیا را در معرض خطر قرار میدهند، که ظاهراً – به هر حال در تفکر نمایش – برای سالم ماندن به تعادل روشنایی و تاریکی نیاز دارد.
برادران وینچستر وارد میشوند. آنها لوسیفر را برای جنگ باز میگردانند (زیرا این ظاهرا جهانی است که در آن هیچ کس واقعاً نمیمیرد) در عوض، او نفیلم، جک را خلق میکند و در یک نبرد طبیعت در برابر طبیعت، جک توسط برادران وینچستر حمایت میشود و به سلاحی تبدیل میشود که در نهایت چاک (که به یاد میآورید خدا است) و آمارا را شکست میدهد. بدین ترتیب آن تعادل ظریف بد و خوب را حفظ میکند. ایده تعادل کیهانی یا دوگانگی چیز جدیدی نیست. ما آن را در ادیان شرقی همیشه با مفهوم یین و یانگ میبینیم که نشان میدهد نور و تاریکی نیروهای مخالف نیستند بلکه نیروهای مکملی هستند که برای ایجاد یک سیستم پویا در تعامل هستند.
به عبارت دیگر، نور سایه ایجاد میکند. مسلماً بزرگترین مشكل این نشانهها این است كه جهان بر تعادل خیر و شر عمل میكند تا پیروزی خوب بر شر، این است كه آنها پیام اصلی همان الهیات را كه از داستانهایشان استخراج میکنند، میپیچانند و ما توسط یک پروردگار مهربان و خیرخواه رستگار نمیشویم، همانطور که سریال سوپرنجرال نشان میدهد، بلکه با پشتکار خودمان برای انجام کار خوب و متعادل سازی هرج و مرج کیهانی جهان نجات پیدا میکنیم. کنایهآمیز است نمایشی که در آن از معارف کتاب مقدس – از فرشتگان، شیاطین، پیامبران، حتی ضد مسیح – استفاده میکند، هرگز درباره اساس مسیحیت، خود عیسی مسیح صحبت نمیکند تقریباً به نظر میرسد که نمایشهایی مانند Supernatural از ذکر مسیح پرهیز میکنند زیرا آنها میخواهند شخصیتهایی که خلق کردهاند مسیح باشند نه یک نیروی ماورا طبیعی.
بعد از 15 سال، بیش از 300 قسمت و همچنین اشک و خنده زیاد، سرانجام سریال Supernatural به پایان رسید. در دقایق پایانی قسمت نوزده، ما سوار شدن سم و دین وینچستر در غروب خورشید را در 67 Impala مشاهده کردیم که به دنبال آن مونتاژی از بهترین لحظات نمایش پخش شد و چقدر پایان مناسبی برای این سریال دیدنی و جذاب میشد. ولی حیف که قسمت بیستمی هم به عنوان فینال ساخته شد.
خداحافطی احساسی بازگران و عوامل سوپرنچرال را اینجا ببیند.
- ژانر:درام, تریلر
- کارگردان:Susanne Bier
- نویسنده:David E. Kelley
- زبان:English
- ستارگان:Nicole Kidman, Hugh Grant, Noah Jupe, Donald Sutherland
- مدت زمان:50 min
- امتیاز:8.1 از 6,310 رای
- محصول کشور:USA
- تاریخ انتشار:25th October 2020
خلاصه داستان:
فینال سریال The Undoing با سورپرایز نیکول کیدمن(حاوی اسپویل)
به طور متوسط هر قسمت از سریال the undoing پنجاه دقیقه است. میتوان این سریال را تماشا کرد زیرا از یک بازیگر فوق العاده استفاده میکند و طرح سریال جالب است. در سالهای اخیر، دیوید کلی نویسنده و تهیه کننده توانا با موفقیت، آقای مرسدس استیون کینگ و دروغهای کوچک بزرگ لیانا موریارتی را به تلویزیون آورد. او آنچه را که شبیه کلاسیکترین اپیزود طولانی مدتِ نظم و قانون است را تحویل بیننده میدهد: The Undoing، اقتباسی از رمان ژان هانف کورلیتز به کارگردانی سوزان بیر یک تریلر پر رمز و راز شیک با یک نیکول کیدمن درخشان (که مدل موی او به تنهایی سه امتیاز کسب میکند) است که با هیو گرنت در نقش گریس و جاناتان فریزر، یک زوج پولدار نیویورکی به ظاهر شاد ظاهر میشوند. بعد از نشان دادن زرق و برق اولیه، تم اصلی داستان با خنثی کردن زندگی راحت گریس و ازدواج به ظاهر موفق او در میان گرهگشایی از توهماتش درباره جاناتان، که خیلی زود مظنون اصلی یک قتل وحشیانه است، شروع میشود.
نیکول کیدمن با مادران دیگر در کمیتهی مدرسه پسرش است که الینا آلوس (ماتیلدا دی آنجلیس)، مادر جذاب و متفاوت یک دانشجوی بورسیه از هارلم را معرفی میکنند .الینای گستاخ از طرف دیگران رغبتی برای معاشرت با خود نمیبیند اما گریس به دلیل همدلی ذاتیاش به او توجه و علاقه نشان میدهد، الینا به احساس ناامنی خود اعتراف و با او مانند یک دوست رفتار میکند. اما چیزهای فراتر از این وجود دارد. سریال به سرعت به سمت قتل، رسوایی و فاش شدن اسرار تاریک میرود و باعث میشود گریس ازدواج جذاب خود با جاناتان، یک متخصص انکولوژیک کودکان با عقده خود خداپنداری را زیر سوال ببرد.
طی پنج هفته گذشته، این سریال با جذابیت و اجرای خوب بازیگران، سردرگم کردن بیننده برای پیدا کردن قاتل و کارگردانی حساب شده نمایش را به خوبی پیش برده بود. اما Undoing به سادگی مخاطبان خود را دست کم گرفت. در نهایت، ما به اندازه کافی حرفهای هستیم تا بتوانیم علاقه خود را نسبت به برخی از بازیگران مشهور از تفسیر شخصیتهایی که آنها به تصویر میکشند، گره نزنیم – به خصوص وقتی که، علیرغم بازیهای قدرتمندانه کیدمن و گرنت، این نقشها بسیار ناپایدار و بدون شخصیتپردازی کافی نوشته میشوند.
وقتی در پایان، معلوم شد که قاتل، مظنون اولیه و هر چیز دیگری صرفاً حواسپرتی بوده، سخت است که جلوی احساس ناامیدی خود را بگیریم. اگر راز و رمز و پیچ و تابی وجود داشته باشد، در ارتباط با هویت قاتل نیست بلکه گریس است. گریس کسی است که جاناتان را سرنگون میکند.
قسمت عمده فینال در دادگاه سپری میشود، جایی که هیو گرنت در دفاع از خود به عنوان شاهد به زیبایی عمل میکند. وکیل وی (نوما دوموزوینی) که از برائت وی تقریبا مطمئن است، وقتی گریس اصرار به شهادت میکند، قبول میکند. چه کسی بهتر از همسر روانشناس بالینی متهم، با دکترای خود از “دانشگاه هاروارد” و 17 سال شناخت، برای تأیید خوب بودن او بود؟ اما، در آخرین چرخش نه چندان تعجب آور نمایش، معلوم شد دفاع گریس از شوهرش یک گنجینه است که امکان بازجویی وی را فراهم میکند. در مورد گپ اخیرش با مادر غریبه جاناتان – گفتگویی که دادستان بدون منبع داخلی نمیتوانست از آن مطلع شود – از وی سوال میشود و او “مجبور” است شهادت خود را با افشای آنچه درمورد گذشته خودشیفتهوار و احتمالاً جامعهستیز وی فهمیده، بیاعتبار کند.
با آشکار شدن خیانت گریس و محکومیت قریب الوقوع، جاناتان با پسرشان هنری فرار میکند. اینجا قرار است اوج احساسی نمایش باشد – لحظهای که بینندگان باید سرانجام تعصب طرفدار گرنت بودن را کنار بگذارند و گناه شخصیت او را بپذیرند. همانطور که صحنه تعقیب و گریز بیشتر میشود، باید قتل الینا را در یک سری از فلاشبکهای نامطبوع دوباره ببینیم که به نظر میرسید برای ویران کردن ما طراحی شده است و در یک نمای کاملاً ناهماهنگ با ژانر سریال، صدای ترک خوردن استخوانهای جمجمه الینا به طرز بیمارگونهای زیاد بود.
Undoing با ایدههایی درباره شناختن فرد دیگر یا توهم آن بازی میکند. گریس روانشناس است و بنابراین از نظر تئوری باید قضاوت درستی از شخصیت نسبت به اکثر افراد داشته باشد. او همچنین همسری مظلوم است که حتی پس از فاش شدن خیانت جاناتان با الینا در کنار شوهر متقلب خود ایستاده است. نیکول کیدمن همان تصویر زیبایی، وقار و همدردی است. سریال روند مناسبی دارد و از بازیهای فوق العاده همه بازیگران اصلی، به ویژه کیدمن و گرنت سود میبرد. هیو گرنت جذاب و بامزه است اما یک بی عاطفگی، یک سایکوپتی در روح وی وجود دارد که گریس سرانجام میتواند آن را ببیند.
جاناتان یک هیولا است، که وقتی الینا خیلی به خانوادهاش نزدیک میشود، او را میکشد- یک روانی بی رحم که جمجمه عاشق جوان خود را به شدت خورد میکند. اما پایان کار Undoing به معنای اجرای عدالت برای الینا نیست، این سریال نه با حکم هیئت منصفه بلکه با اجرای آخرین بازی جاناتان برای قدرت به پایان میرسد. جاناتان به زندان میرود، گریس پسرش را دارد، اما الینای آسیب پذیر، با اعتماد به جانان هنوز مرده است، پسرش میگل مجبور شده جسد او را پیدا کند و شوهرش فرناندو که مظنون به قتل همسرش بود باید با خیانت زنش و فرزندش از جاناتان زندگی کند.
- ژانر:جنایی, درام, رازآلود, علمی تخیلی, تریلر
- کارگردان: Stefan Hauck/Michael Fissneider
- نویسنده:Baran bo Odar, Jantje Friese
- زبان:German
- ستارگان:Louis Hofmann, Karoline Eichhorn, Lisa Vicari, Maja Schöne
- مدت زمان:60 دقیقه
- امتیاز:8.8 از 263,577 رای
- تاریخ انتشار:1st December 2017
خلاصه داستان:
دارک نه سریالی برای تماشا که پازلی برای حل کردن است
«تاریک» چیست؟ نام اسرار آمیز سریال به چه اشاره دارد؟ آیا همان غار مرموزی است که در وسط جنگل قرار دارد و تا زیرِ زمین نیروگاه برق هستهای شهر کوچکی در آلمان نفوذ کرده؟ یا ذات چند لایه و پیچیدهی شخصیت های به ظاهر صمیمی و بی آلایشی که وقتی موقعیت ایجاب کند هر کدام قابلیت تبدیل شدن از پروتاگونیست به آنتاگونیست را دارند؟ یا اینکه معمای مبهم و رازآلودی به نام زمان!؟ بله زمان. همان مفهومی که تا پیش از انیشتین تصور میشد یک پارامتر صلب و جلو رونده است. اما به لطف آن نابغهی دهر امروز میدانیم که ماهیتی سیال و چه بسا قابل دستکاری شدن دارد!
سریال «دارک» بر پایه قوانین و نظریه های علمیِ فیزیک استوار است و مانند هر اثر دیگری با این موضوع (فیلمهای ده سال اخیر کریستوفرنولان و …) دست به تخیل درباره امکان به تحقق پیوستن نظریههای علمی بلند پروازانه در این باره میزند. واضح است که ساختن ماشین زمان و یا ایجاد کردن اعوجاجی محاسبه شده و پایدار در فضا-زمان (گیریم بر پایه یک سیکل 33 سالهی مشخص) امری بسیار دور از یافتههای متقن (استوار) فیزیک امروز است. اما خیال پردازی که عیبی ندارد. میشود تصور کرد که روزی چنان مراتبی از دانش برای بشر هویدا شود که بتواند با پیجاندن یک سوئیچ در زمان به عقب یا جلو برود.
میگویم بسیار دور از یافتههای امروز علم فیزیک و روی آن تأکید دارم چون پرسشهای بسیاری هنوز در این باره بیپاسخ ماندهاند. از جمله تئوری پارادوکس پدر بزرگ؛ فرضیهای که نخستین بار در کتاب «مسافر بیمقصد» در سال 1943 توسط نویسنده فرانسوی «رنه بارژوال» مطرح شد که میگوید: اگر شما در زمان به گذشته سفر کنید و یکی ازعوامل به وجود آمدنتان -مثلا پدربزرگ- را از بین ببرید آنوقت چگونه خودتان به وجود خواهید آمد که بتوانید اکنون دست به چنین کاری بزنید؟
سازندگان «دارک» با علم به تمام این پرسشها سعی در یافتن پاسخهایی هرچند رویاگونه برای آنها دارند و در این مسیر ما را به شکلی بازیگوشانه و دلچسب با خود همراه کرده و سعی میکنند با مطرح کردن موضوع جهانهای موازی که آن هم یکی دیگر از نظریههای پرطرفدار فیزیک است به یافتن پاسخ نزدیک شوند. (در صورتی که علاقمند تا بیشتر در مورد جهانهای موازی بدانید، کتاب ارزشمند «مایکل تالبوت» به نام «جهان هولوگرافیک» به ترجمهی «داریوش مهرجویی» بخوانید.)
ژانر علمی تخیلی در جذابترین، گیجکنندهترین و نشاط آورترین حالت خود
شخصیتهای «دارک» هریک حداقل در دو یا سه زمان حضور دارند و گاهی با نسخههای پیرتر و یا جوانترِ خودشان ملاقات میکنند. از حق نگذریم، این ایده بسیار درخشان است که به فرض نسخهی 33 سال پیرترِ خودتان روزی به ملاقات شما در دفتر کارتان بیاید و با آگاهی کامل از آنچه قرار هست روی بدهد سعی کند در نقش یک ناشناس همهچیزدان به شما سمت و سویی بدهد! میبینید؟ همچنان پرسش و پارادوکس مطرح است. اگر شمای 66 ساله موفق شدهاید 33 سال پیش به دیدار خودِ 33 سالهتان بروید و خود جوانتان را از انجام کاری بازدارید پس چگونه آن کار درواقع انجام شده و شما آن تجربه را از سر گذراندهاید که امروز در 66 سالگی به آن واقف هستید و میخواهید جلوی وقوع آن را در 33 سال قبل بگیرید؟ اگر هم موفق شدهاید که جلوی وقوع آن اتفاق را بگیرید که دیگر در عمل رخ نداده و جای نگرانی برای هشدار دادن ندارد!
بله گیج میشویم. در تمام مدت سریال با چنین پرسشهایی که گاه با منطقی «فیلم هندی» وار داستان را به جلو میبرند روبرو میشویم و چارهای نداریم جز اعتماد به سازندگانی که در یک سوم انتهایی داستان قصد دارند ما را وارد جهان موازیِ ماجرایی که میبینیم کنند. جایی که نسخهای از جسم و کالبد همین شخصیتها اما با خصائل و هویتی جداگانه حضور دارند و با کمک گرفتن از یک اصل علمی میتوانند تمام پرسشها را پاسخ دهند.
درواقع ما درمییابیم که تمام وقایعی که از یک تاریخ مشخص در جهان داستان رخ داده حاصل ایجاد یک بینظمی در روند اتفاقات بوده که باعث به وجود آمدن دنیایی موازی با حضور همین شخصیتها شدهاست. طبق تئوریهای علمی اگر آنها موفق شوند به سرمنشأ پیدایش آن جهان برگردند و مانع از وقوع اتفاقاتی که منجر به پیدایش آن شده بشوند، آنوقت خود به خود به مانند یک دستگاه ریاضی همه چیز درست میشود و ما برمیگردیم به روزی که قرار بود همه چیز برهم بخورد اما به لطف ممانعت از تشکیل آن جهان موازی، اتفاق نمیافتد و تمام شخصیتهایی که در طول قصه یک به یک ناپدید شدهاند بر سرخانه و زندگیشان هستند. بله تازه رسیدیم به سرِ داستان. داستان از آنجا شروع میشود که کودکی ده ساله در هنگام بازی با بچههای بزرگتر از خودش در همان مکان مرموز وسط جنگل ناپدید میشود و به دنبال آن دیگر شخصیتها از جمله پدرش، دوست پسر خواهرش، بعدها مادرش و حتی دیگرانی که هریک به نوعی نقشی در این کلاف سردرگم دارند به سرنوشت همان کودک دچار میشوند. یک نمونه از این پیچیدگیها این است؛ آن پسر بچه که از سال 2019 به سال 1986 سفر میکند، در همان زمان باقی میماند و بزرگ میشود، ازدواج میکند، بچهدار میشود و فرزندش میشود «یوناس». همان پسری که در ابتدای داستان دوست پسر خواهرش بوده و اکنون ما دریافتهایم که درواقع پسرش است و به عبارتی «یوناس» برادرزادهی کسی است که دوستدخترش بوده و عشقی بینشان وجود دارد و حال با فهمیدن این حقیقت وارد یک بنبست میشود.
«دارک» شخصیت های فراوانی دارد که به خوبی موفق شده از هریک استفاده کند. طوری که با حذف هرکدام -حتی آنهایی که تا فصل آخر حضورشان به ظاهر نقشی در پیشبرد درام ندارد- بخشی از قصه ناقص خواهد ماند.
دیدن این سریال مانند مصرف ماریجوانا و یا قرصهای روانگردان است. با آن به نقطهای میروید که دلتان نمیخواهد دیگر به دنیای عادی بازگردید.
به قلم: “بهروز داوری”